افسانه

ساخت وبلاگ
وقتی سراغم میاد، آروم آروم که میخواد شروع بشه، همه لذت های دنیا رو از بین میبره، هیچ کاری نمیتونه حواسمو پرت کنه از شعله ای که داره آروم آروم روشن میشه از جایی که نمیدونم کجاست، فقط توی دلم حسش میکنم، دقیقا همونجایی که همه بهش میگیم "دل" وقتی دلمون درد میگیره!!  دقیقا منو یاد "دیوانه ساز" توی هری پاتر میندازه، باید اون لحظه به یه خاطره خوب فکر کنم، چقدر سخت و ناممکن به نظر میرسه وقتی همه لذت ها و خوشی ها و امیدها داره با بوسه ی یه دیوانه ساز از بدنت خارج میشه، چه جوری میشه به یه خاطره خوش یا یه حس خوب فکر کرد؟ چند وقتیه که دیوانه ساز ها خیلی سراغم میان، مثلا وقتی شب و چند تا استرس مبهم و خستگی باهم یکی میشن، اون شنل پوش های تاریک هم پشت پنجره ی اتاقم میان. مثل سایه ی شاخه های اون درخت ها که شب ها توی بچگی هامون از پشت پنجره شبیه هیولا میشدن ...  من خیلی ناتوانم هنوز و کار زیادی ازم ساخته نیست اما چند وقتیه که سرمای حضورشو از اولین لحظه ها حس میکنم و میفهمم که اومده منو با خودش و سرما و تاریکیش یکی کنه.  مطمئنم حتی اگر هری پاتر بودم و چوب دستی داشتم باز هم اصلا راحت نبود و ترجیح میدم به بغل و تنفس شکمی اکتفا کنم. افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 19:23

زندگی داره به جاهای عجیبی میکشه 

کی فکرشو میکرد من یه روزی والدین رو بلاک کنم و بعد از یک ماه برم سراغشون و پشیمون بشم چرا رفتم؟ 

و باز برم و بهم بگه : چرا اومدی!! ؟؟

اصلا نمی دونم داره چی میشه و چی شد که اینجوری شد

پیش بینی هام درست از آب درنمیان و نمی دونم باید چه حرکتی زد

× فقط میخوام یکی کامنت نامربوط بذاره تا همیشه کامنت ها رو ببندم

افسانه...
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 62 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 19:23

امشب تنها کاری که بهم آرامش داد همین نوشتن بود ... 

مرسی نوشتن

مرسی وبلاگ 

که هنوز هستید

بیشتر باید باشم ...

افسانه...
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 19:23

یه وقتایی فقط کافیه گوش باشیم و بشنویم ... همه آدم ها تشنه شنیده شدن هستن بیشتر از اینکه اقدام یا توصیه ای ازمون بخوان! 

میدونم که شنیدن کار سختیه 

.

.

.

به مناسبت اومدن اسفند عزیزم

ببینیم که آیا عشق جدیدم هم اسفند رو برای دیدارمون بهاری میکنه یا نه

مثل بابات عشق و رو مخ باش پسرم :))

.

.

بهار من تویی ...! 

افسانه...
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:58

پای چشامون گود افتاده و حتی نمیرسیم وقتی از خواب پا میشیم صورتمونو بشوریم. غذا اگه گیر بیاریم یا بسازیم، ایستاده و تند تند یا نصفه میخوریم. کارها رو شیفتی کردیم و لنگ خوابیدنیم.  دلمون برای روزهای عادی تنگ شده ولی تو یه جور عجیبی ما رو عاشق خودت کردی ... یه جور عجیبی ما نگرانتیم ... اگه یه نقطه قرمز روی صورتت ببینیم دلمون هری با صدا میریزه زمین و خورد میشه ... بس که تو کوچولو و آسیب پذیر و عاشق کننده ای  هر روز که میگذره چشم هات بیشتر باز میشه و اداهات ... امان ازون اداهات و صداهات و صورتت ...! ماهان قشنگم ... پسر کوچولوی من ... به قول بابات : زمینی شدنت مبارک انگار همیشه بودی ... اینقدر آشنایی! صدهزار امید و آرزو و دعا که همیشه شاد و سلامت باشی عزیز کوچک ۱۷ روزه ی من افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:58

کاش یکی بهمون میگفت چی کار کنیم کاش یکی همه کارها رو انجام میداد و تموم که شد خبرمون میکرد اصلا راحت نیست اصلا اصلا اصلا نمی دونم چرا با اومدن ماهان، این ایده رفتن اینقدر جدی تر شده انگار این شهر برامون تنگ تر و خسته کننده تر شده وقتی به سال های آینده فکر میکنیم که مهدکودک و مدرسه و تفریح و روابط و غیره قراره داشته باشه، یخ می کنیم که بخوایم اینجا بمونیم از طرفی ... واقعا اینجا احساس تنهایی میکنیم  زندگی ما اصلا مثل خیلیا نیست ... ما حتی با خانواده ها هم بروبیای خاصی نداریم. یک طرف که کلا قطع شده! میگیم بریم شاید آسمون جای دیگه رنگ دیگه ای بود!  شاید آدم ها کمی فرق داشته باشن و بشه چهارتا آشنا پیدا کرد که بهمون شبیه تب باش اونم نشه حداقل از طبیعت اطرافمون لذت ببریم!  رفتن خیلی سخته برای همینه که خیلی ها اینجا رو دوست ندارن ولی موندن و میمونن هربار توی صورت هم نگاه میکنیم و می خندیم خنده ای که این معنی میده: این چه گلی بود خودمونو توش انداختیم؟؟چرا بریم؟ مگه دردمون چیه؟ ولی میدونیم که درد داریم اینجا آروم نیستیم ... اینجا تنهاییم ... اینجا شهر ما رو قورت میده  تو وقتی به مامان فکر میکنی، خیابون ها زیرت میگیرن ... من میدونم همیشه مگه قرار نبود بریم؟ مگه قرار نبود بار سفر ببندیم از این دشت؟  ما هموناییم که زنده به آنیم که آرام نگیریم ... مگه نه؟ برای ما هم خیلی سخته هر روز چندین بار جدی از خودمون میپرسیم حالا که چی؟ چرا؟ واقعا؟ ولی هربار به خودمون دلداری میدیم  افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 5:58

این اولین باره که همچین روزهایی رو تجربه می کنم  حیف نیست که ننویسم ؟  معمولا توی این مواقع آدم ترجیح میده هیچی نگه تا موقعی که قایقشو به ساحل نرسونده  چون همش با خودت فکر می کنی راهی نمونده به این سا افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 129 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 1:16

وقتی دیوانه ساز ها ، نگهبان های آزکابان ، به کسی نزدیک می شدن، تمام امید و شادی رو ازش می گرفتن.  فکر کردن به یه خاطره شاد و قوی ، اون ها رو از بین می برد  فکر کنم وردش : اکسپکتوپاترونوم بود بعدشم یه افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 115 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 1:16

بی نهایت سبز و 

بی نهایت روشن

با تو زیبا میشه

چهارفصل بودن ... ❤

 

 

× از آهنگ چهارفصل حامی 

× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم ... الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اینقدر خوابم میاد و اینقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته

افسانه...
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 118 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 1:16

وقتی پیشت نیستم عکس هامونو نگاه می کنم. عکس ها مثل نون هاییه که میذاریم توی فریزر. اما خوبیشون اینه که تموم نمیشن تا وقتی مزه ی اون لحظه ها زیر زبون ذهنمون باشه  خنده های واقعی ، من با تو واقعی می خند افسانه...ادامه مطلب
ما را در سایت افسانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emaya-stard بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 20 فروردين 1399 ساعت: 1:16